نوروز اگر هم جشنی است و جنبشی است در وهلـه‌ی اول، از آن طبیعت است. این برای بهانه‌ای کفایت می‌کند که در چنین روزی، درک ناچیزت را از طبیعت با مخاطبان خویش در میان بنهی. 

چیست اینکه طبیعتش می‌نامند؟ ترکیبی بغایت متنوع از عناصر که روز و شب با آن و در آن به سر می‌بریم؛ از بدن‌های خویش تا اشیای پیرامون، درخاک و در و دشت، تا کائنات دور و ستارگان زیبایی که اثر عتیق نوری برجای مانده از اجرام متلاشی شده در آسمان ما هستند. 

طبیعت، کثرتی کرانه ناپیدا از بی‌‌‌نهایت کوچک‌ها تا بی‌‌‌نهایت بزرگ‌هاست؛ صورت‌بندی‌هایی مختلف از ذرات و بارهای مثبت و منفی با خصائص و رفتار‌ها و حالات و اطوار متفاوت. 

طبیعت همین حسّ‌ها و می‌ل‌ها و نیازهای من، این درد‌ها و لذت‌ها و این احساس‌های من است. طبیعت، زمین و آسمان و درخت و ابر و باد و سبزه و آب و خاک است. گاهی سرد است و گرفته و گاهی در بسط و گشودگی است.‌گاه خشک می‌شود و گاهی نرم نرمک می‌روید و صد هنر نهفته از خویش عیان می‌کند.

طبیعت، این بدن‌های ماست که گاهی میل به رخوت و لختی دارند و گاهی در جنب و جوشند و ادراکات عالی و نیازهای بر‌تر می‌جویند. 

طبیعت، سرشتی جدالی دارد. حاوی اضداد است، بریک منوال نیست. بی‌قرار است. افتان و خیزان است. پایین و بالا می‌شود. رو به افول و سردی می‌نهد، پژمرده می‌شود، می‌خشکد، می‌پوسد، زوال می‌یابد اما از دل همین پوسیدن‌ها و گندیدن‌ها باردیگر می‌جنبد، جوانه می‌زند، می‌روید، سر برمی آورد، سبز می‌شود، می‌شکفد و غنا می‌گیرد و بر و بار می‌دهد. می‌خوابد و بیدار می‌شود. 

حیات طبیعت از رهگذر تخمیر‌هایش سرزده است، از جمادی مرده است و نامی شده است، از عالم حیوانی به اطوار انسانی رسیده است. در بشریت نیز چندین و چند مردن و باردیگر بال و پر گرفتن، رویـه‌ی معمول در این طبیعت است؛ پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است. [۱] طبیعت ما، فضای میان اینرسی‌ها و حرکت‌هاست، فضای میان ماندگرایی‌ها و لختی‌ها از یک‌سو و رشد و نما‌ها و جنبیدن و روان شدن و شکفتن و روییدن و پرثمر شدن از سوی دیگر است. 

طبیعت ما، تعادل خویش را در بی‌تعادلی می‌جوید. از اسفندی که دیروز به سرآمد تا به امروز، هوا چقدر از حالی به حالی شده است؛ سرد شده است، برف باریده است اما همچنان می‌گوییم بهار می‌آید و حقیقتاً هم می‌آید، مگر می‌شود که نیاید. 

 بدن‌های ما پاره‌ای از همین طبیعت‌اند. می‌خوابند، خسته می‌شوند، می‌ترسند، می‌ل‌های به‌ظاهر حقیری می‌کنند و همی بیدار می‌شوند، سودای سر بالا می‌گیرند، می‌اندیشند، به تقلا در می‌آیند، می‌جنبند و عزیمت می‌کنند، تنش می‌خواهند، کلنجار می‌روند، هوای دلیری می‌کنند و ارزش‌ها می‌آفرینند. طبیعت ما، همـه‌ی اینهاست. بدن‌های واقعی ما همین است؛ از آن نانی که می‌خواهیم به دست بیاوریم تا این معنایی که دوست داریم به دست دهیم. 

 جامعـه‌ی ما از همین بدن‌ها به وجود آمده است؛ هنجار دارد و بی‌هنجاری نیز. در قبض و بسط است، افت و خیز می‌کند، از حالی به حالی می‌شود، گروه‌هایی کثیر با احوال متفاوت است، سیر اطوار و طی ادوار می‌کند، نشیب و فراز دارد، افول می‌یابد، دوباره به پویش در می‌آید و تجدید می‌شود. تاریخ و جامعـه‌ی ما همـه‌ی اینهاست. 

در اینجا ممکن است دو طرز نگاه متفاوت، اتفاق بیفتد. نگاهی که فقط این یا آن وضع و حالت را می‌بیند و نگاهی که به سرّی نهفته در پس پشت اوضاع و حالات، چشم می‌دوزد. شاید اگر با زبان فلسفـه‌ی قدیمی خودمان بگوییم؛ نگاه اول، اصالت را به تعیّنات و ماهیّات می‌دهد و نگاه دوم، به وجود. من شخصاً دوست دارم تعینات را اهمیت بدهم و ماهیت‌های واقعاً موجود متعین را نظاره بکنم اما پیوسته در ظلّ وجود و از منظر وجودی؛ «وجود اندر کمال خویش ساری است، تعیّن‌ها امور اعتباری است.» [۲]. 

 آن وجود اصیلی که هست، سعـه‌ی هستی‌اش همـه‌ی طبیعت مارا فراگرفته است، همـه‌ی طبیعت ما با تمامی اطوارش، مرئی و مَجلای اوست. این اوست که با طبیعت در ظهور و بطون است. در این نزدیکی؛ لای این شب بو‌ها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه [۳]. صحرا اوست، دریا اوست، اما فروکاستنی به یکی از این تعیّنات نیست. امری عظیم فراسوی همـه‌ی اینهاست. سّری در طبیعت هست که هر لحظه به شکلی بت عیار در می‌آید، دل می‌برد و نهان می‌شود. هر دم به لباسی در می‌آید، گه پیر و جوان می‌شود [۴]. 

طبیعت سرزمین ما، هم برگ ریز خزان و برف و بوران و زمستان و هوای «بس ناجوانمردانه سرد» است و هم بهار است و فصل شکفتن‌هاست. نیاکان ما، چلّه و یلدای سرد او را با نوروز متعادل و ملایمش یکجا گرامی داشتند. مهم، فهم آن راز عشقی است که در ذرات طبیعت هست؛ «گر نبودی عشق بفسردی جهان» [۵]. 

 در طبیعت بدن‌هایمان نیز می‌ل‌های روزمرـه‌ی ما رفیق شفیق نیاز‌ها و درک‌ها و کشش‌ها و گرایش‌ها و معانی و عزائم و مطلوبیتهای سطح بالای انسانی ما هستند. در اینجا نیز آنچه اهمیت دارد به یاد داشتن آن زلال هستی خویش است که بسیار بسی بر‌تر از می‌ل‌ها و طبایع ماست، از جنس آگاهی و ادراک و تمییز است، باز شدن و بسط یافتن است، از نوع سربرآوردن و شکفتن و به بار و بر رسیدن است، «درصدف خویش گهر ساختن است» [۶]. طبیعت بدن ما ذره‌ای از نور بی‌انتهاست، تکه‌ای از حقیقت است، نمی‌از یَمی است و قطره‌ای از دریای خروشان وجود است. 

 طبیعت جامعـه‌ی ما نیز حاوی اضداد و حاصل کشاکش نیروهای مختلف زندگی است و از رهگذر همین تضاد‌ها و فرود و فراز هاست که تحول و تحقق پیدا می‌کند. درست مثل‌‌ همان حیات که از دل تخمیرهای طبیعت ظاهر می‌شود، جنبش‌ها و پویشهای اجتماعی ما نیز از متن فروبستگی‌ها، بحران‌ها و دشواری‌ها سر بر می‌آورند. 

مهم این است که اصالت وجود خویش را از یاد نبریم. مثل طبیعتی که با تمام فراز و نشیب‌هایش، از پای و پویه نمی‌ماند، ما نیز هستیم و می‌مانیم. گوهری درماست که از پس می‌ل‌ها و لختی‌های روزمره‌یمان، تکان می‌خورد و ما را به عزیمتی بیشتر، به خودآگاهی و خودشکوفایی، به اخلاق و بلوغ انسانی و به رشد و توسعـه‌ی اجتماعی و به آن بلند اوج خویش فرامی‌خواند. 

 آن وجود اصیل نهفته‌ای که طبیعت ما به او آغشته است، زیر پوست ما همچنان موج می‌زند و آوا‌ها و نواهای بلندی از زیستن را طنین می‌اندازد و به یادمان می‌آورد که در پس همـه‌ی سرگرمی‌ها و تضاد‌ها و افت و خیز‌ها و سوء‌تفاهماتمان، با آن آشنا هستیم؛ 

ما همه اجزای آدم بوده‌ایم

در بهشت آن لحن‌ها بشنوده‌ایم

گرچه بر ماریخت آب و گِل شَکی

 یادمان آید از آن‌ها چیزکی [۷] 

_________ 

ارجاعات: 

 [۱] دفتر اول مثنوی

 [۲] شبستری، گلشن‌ راز: ۴۳

 [۳] از سپهری؛ صدای پای آب. 

 [۴] اقتباس از مستزاد مشهور منسوب به مولانا در غزلیات شمس که بنابر تحقیقات اخیر، سرودـه‌ی یکی از مریدان اوست (هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد؛ دل برد و نهان شد، هر دم به لباس دگران یار بر آمد؛ گه پیر و جوان شد) 

 [۵] دورِ گردون‌ها ز موج عشق‌دان

گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات؟ 

کی فدای روح گشتی نامیات

 (مثنوی مولوی؛ ۵/۹-۳۸۵۴) 

 [۶] از اقبال لاهوری

 [۷] مثنوی مولوی؛ ۴/ ۷-۷۳۶